کد مطلب:122222 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:374

نقشه های شوم شام
معاویه ی حیله گر، نخستین حیله ای كه برضد امام حسن به كار بست، این بود كه دو جاسوس زبردست و كارآزموده از دو قبیله ی حمیر و بنی القین را برگزید. یكی را به كوفه - مركز خلافت حسن - و آن دیگری را هم به بصره فرستاد. هم زمان با فرستادن آن دو جاسوس كار آزموده، كسان دیگری را هم با همان منظور جاسوسی به شهرهای دیگری روانه كرد تا او را از اوضاع داخلی عراق باخبر كنند و او بتواند در فرصتی مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش علیه امام حسن بزند.

جاسوس حمیری، در شبی تاریك، مخفیانه وارد شهر كوفه شد و به خانه ی قصابی رفت كه از پیش، او را برای همكاری با این جاسوس، شناسایی و آماده



[ صفحه 32]



كرده بودند. این جاسوس در خانه ی قصاب ماند تا كم كم و به تدریج وارد جمع مردم شود. كار جاسوسی خود را آغاز كند. چند روزی گذشت و آن جاسوس كارآزموده با آن كه مردی زیرك و دركارش استاد بود، پیش ازآن كه بتواند كاری كند، به یاری خداوند از سوی نیروهای مخفی امام و مأمورهای اطلاعاتی شهر كوفه، شناسایی و دستگیر شد.

مردم، آن جاسوس را دست بسته پیش امام بردند تا آن حضرت خود درباره ی او تصمیم لازم را بگیرد. امام با او گفت وگو كرد و پس از آن كه به جاسوس بودنش اطمینان یافت و فهمید كه او به امر معاویه، مأموریت جاسوسی بر ضد مسلمان ها را داشته و با این هدف از شام به كوفه آمده، فرمود تا جانش را بگیرند. با كشته شدن او، بخشی از نقشه ی شوم شام نقش بر آب شد. امام كه دریافته بود معاویه جاسوس دیگری هم به سوی بصره فرستاده است، نامه ای برای عبدالله بن عباس نوشت و آن را با پیك تیزپایی به سوی بصره فرستاد. به او خبرداد كه معاویه دست به چه نقشه های شوم و چه توطئه هایی زده است.وقتی كه نامه ی امام به دست فرماندار بصره رسید، او به مأمورهایش دستور داد تا دست به كار شوند و به جست وجوی آن جاسوس بپردازند. طولی نكشید كه مأمورها، جاسوس بنی القین را هم دستگیر كردند و گردنش را زدند. معاویه چون دید كه از طریق جاسوس های زیركش هم نمی تواند كاری از پیش ببرد، توطئه دیگری ریخت؛ توطئه ای شوم، پلید و ناجوانمردانه تر. او بنا به پیشنهاد عمروعاص روباه صفت، تصمیم گرفت كه در بین فرماندهان سپاه امام و مردم مسلمان تفرقه بیندازد؛ یعنی آب را از سرچشمه گل آلود كند و از آب گل آلود، ماهی آرزوهایش را بگیرد. تصمیم گرفت كه در آغاز كارش فرماندهان سپاه اسلام را با وعده و وعیدهای فریبنده بفریبد و از سوی خود بكشاند.سپس با ثروت بادآورده ی بی حد و حصرش، راهزن دل و دین مردم شود. او و یار همراهش عمروعاص، خوب می دانستند كه جاه و مقام و ثروت، گام ها را سست می كند، قلب ها را می لرزاند، عقل را می فریبد و انسان را به دام می اندازد. این



[ صفحه 33]



دو شاگردان ممتاز شیطان خوب می دانستند كه ثروت و مقام و وعده و وعیدهای دنیوی باعث می شوند كه عده ای مانند بید بر سر ایمان خویش بلرزند، از راه بلغزند و در چاه كفر و شرك فروافتند. معاویه خوب می دانست كه با این روش می تواند حتی مؤمنانی مانند عبیدالله بن عباس را - كه سابقه ای درخشان در بین مردم داشت، و همواره در خط مستقیم و دوستدار علی و وفادار به اهل بیت رسول خدا بود. - بفریبد و به سوی خود بكشاند. و این گونه هم شد.

عبیدالله بن عباس [1] به خاطر شهادت دو فرزندش در جنگی به دست بسر بن ارطاة - یكی از فرماندهان نظامی جنایتكار معاویه - كینه ای شدید نسبت به بنی امیه در دل داشت. اما وقتی این پیام فریبنده ی معاویه به گوشش رسید وآن وعده و وعیدها را شنید، با گرفتن پانصد هزار درهم، خیانت كرد و به لشكر معاویه پیوست. او با این كار، ننگی بزرگ و جاودانه برای خود خرید؛ هر چند كه از نخستین مؤمنانی بود كه در مسجد كوفه با حسن بیعت كرده بود. او در زمان علی هم مسؤلیت هایی بر عهده داشت. حاكم یمن و اطراف آن بود؛ هم چنین پدر دو شهید بود. او در كودكی، تا سن ده سالگی در خدمت رسول خدا بود. ده ساله بود كه رسول خدا رحلت فرمود.

خیانت و گریز چنین كسی از زیر بیدق امام و پناه بردنش به شام و لشكر معاویه، در خیال هیچ یك ازمسلمان ها نمی گنجید. كسی نمی توانست حتی گمان برد كه شخصیتی مثل او - كه فرماندهی دوازده هزار نفر را از سوی امام حسن بر عهده گرفته بود - باچنان حقارتی سپاهش را ترك گوید و سعادت را در كاخ معاویه بجوید. كاخی كه دیوارهایش با خون بهترین بندگان خدا رنگین شده بود. كاخی كه كاخ ستم و محل كفر و شرك و بت پرستی بود.

عبیدالله بن عباس از سوی امام حسن مأموریت داشت تا با سپاه عظیمش به جانب شط فرات حركت كند و تا زمین های مسكن پیش رود. سپس رو به روی سپاه معاویه - كه ممكن بود از آن سو به عراق حمله آورد - سد محكمی بسازد و



[ صفحه 34]



در برابر سپاه دشمن بایستد. امام به او فرموده بود: «هر جا كه با سپاه معاویه روبه رو شدی، مانند سدی آهنین در برابرش بمان. ولی جنگ نكن تا من خود به آن جا بیایم؛ چون خودم هم درپی شما به آن سو خواهم آمد. هر مشكلی كه پیش آمد، مرا با خبر كن. با قیس بن عباده و سعید بن قیس كه همراه تو خواهند بود، در كارهایت مشورت كن. اگر معاویه در جنگ پیشدستی كرد، با او بجنگ! و اگر تو كشته شدی، فرماندهی باقیس بن سعد بن عباده خواهد بود. اگر قیس هم از پا درآید، سعید بن قیس برخیزد و علم نبرد را به دست بگیرد و لشكر را فرماندهی كند!

عبیدالله بن عباس به جای اطاعت از امر امامش، پیشنهاد وسوسه آمیز معاویه را پذیرفت. پانصد هزار درهم گرفت و شبانه از چادرش گریخت و به دامن معاویه در شام آویخت. در آنجا پانصد هزار درهم دیگر نیز از او جایزه گرفت. او شبانه، وقتی سپاهیانش به خواب رفتند، با استفاده از تاریكی شب، از چادرش بیرون آمد و...

سحرگاه وقتی سپاهیان برای ادای نماز صبح آماده بودند، هر چه انتظار كشیدند تا عبیدالله بن عباس برای خواندن نماز از چادرش بیرون بیاید، نیامد. حتی صدایی از دورن چادرش برنخاست. آرام و آهسته رفتند و وارد چادر شدند. ولی او را در چادر نیافتند. این سو و آن سو را كه گشتند، به اصل ماجرا پی بردند و دانستند كه دعوت وسوسه آمیز حاكم شام را پذیرفته و رفته است. قیس بن سعد بن عباده به ناچار با مردمش نماز خواند. پس از نماز جماعت، بلند شد و در برابر سپاه، خطبه ای خواند و فرار عبیدالله را به آن ها خبر داد. سپس آن ها را به صبر و پایداری فراخواند. باری، قیس، فرماندهی سپاه را بر عهده گرفت؛ ولی در همان وقت، بسر بن ارطاة - كه یكی از فرماندهان ظالم سپاه معاویه بود - برای شایعه پراكنی در بین مردم عراق، پیش آمد. او از سوی معاویه مأموریت داشت تا خبرهای دروغینی را میان لشكر امام و مردم عراق



[ صفحه 35]



پخش كند و آنها را بفریبد و او پیش روی سپاه عراق ایستاد و فریاد برآورد:» ای لشكریان عراق! چرا بیهوده و بی هیچ سودی، خویشتن را به كام مرگ و نیستی می اندازید؟! فرمانده ی شما عبیدالله بن عباس به پند و اندرز من گوش داد به ما پیوست. اكنون هم در بین لشكر ماست؛ نزد معاویه. از این گذشته، امام شما، حسن بن علی با معاویه از در صلح و آشتی درآمد پس چرا شما با معاویه سر جنگ دارید و می خواهید بیهوده خود را به كشتن دهید؟ آیا می خواهید خود را در راهی و كاری كه هیچ سودی برایتان ندارد، به هلاكت برسانید؟!»

قیس بن سعد كه هم باهوش و هم مؤمن بود، فورا از نیت ناپاك فرستاده ی معاویه آگاه شد. پوزخندی رو به بسر بن ارطاة زد و آن گاه رو به لشكرش كرد و با صدایی محكم و رسا گفت: «ای مردم عراق و ای سپاه حق! شما در این جا، دو راه پیش رو دارید! خوب بیندیشید! حالا كه بر سر این دو راهی ایستاده اید، باید یكی از آن ها را برگزینید! یا دست بیعت به سوی معاویه و سپاه گمراهش دراز كنید و دین و ایمان خود را به دنیایتان و لذت های زودگذرش بفروشید و آخرت را رها كنید و دنیا را دودستی بچسبید، یا با من بمانید و با دشمنان اسلام بجنگید. حرف های بسر بن ارطاة دروغی ناجوانمردانه بیش نیست. البته در این كه عبیدالله خیانت پیشه كرده و به معاویه در شام پیوسته است، هیچ شكی نداریم؛ ولی حرف او درباره ی صلح امام حسن با معاویه ی فاسد و گمراه، شایعه ای بی اساس است كه فقط ابلهان و ساده لوحان و یا تهی مغزان و سست ایمانان ممكن است آن را باور كنند. صلح امام با معاویه، با هیچ منطقی جور در نمی آید. مگر ممكن است كه حق به باطل بپیوندد؟! حال به من بگویید، از این دو راهی كه یكی سوی حق و آن دیگری سوی باطل می رود، كدامین راه را برمی گزینید؟!

در بین مردم، همهمه افتاد. بسر بن ارطاة خواست یك بار دیگر هم زبان چرب و نرمش را به كار اندازد، ولی قیس پیشدستی كرد و گفت: «مردم عراق!



[ صفحه 36]



گیرم كه گفته ی بسر بن ارطاة راست باشد؛ هر چند كه هرگز حرف حقی از زبان او به گوش ما نخورده است. گیرم كه امام ما حسن، با معاویه صلح كرده باشد؛ كه بی شك صلح نكرده است. آیا شما با معاویه و لشكر گمراه او صلح می كنید و یا این كه با سپاهش می جنگید؟ آیا فراموش كرده اید كه این حاكم فاسد شام، چه ظلم ها به مردم عراق كرده؟ و امامتان علی، چه خون ها از این مرد بدكار و فاسد به دل داشت؟!»

سپاهیان عراق،همه یك دل و یك صدا فریاد برآوردند: «ما هرگز از گمراهان و بدكاران پیروی نمی كنیم. تا جان در بدن و توان جنگیدن داریم، با این قوم ستمكار و فاسد خواهیم جنگید. ما هرگز با معاویه آشتی نمی كنیم و دل هامان همیشه پر از كینه ی اوست. ما معاویه را دشمن دین خدا و پیامبر خدا می شماریم و جنگ با او را بر خودمان واجب می دانیم. در راه حق هم از مرگ هیچ ترسی نداریم!»

بسر بن ارطاة با ناامیدی به سوی معاویه برگشت و این نقشه هم نقش بر آب شد. قیس كه با آن بیان رسایش توانسته بود سپاهیانش را از لغزش باز دارد، با شادمانی و با اراده ای قوی و استوار به آماده سازی لشكرش برای جنگ با معاویه پرداخت. او لشكرش را از دو سو به جانب سپاه شام به حركت درآورد. جنگ سختی بین آن ها در گرفت؛ جنگ بین حق و باطل بود. تیرها و كمان ها، شمشیرها، نیزه ها و خنجرها به كار افتادند. سپاه اسلام با چنان رشادتی جنگیدند كه سپاه شام از آن همه رشادت و شجاعت به حیرت افتاد. عده ی زیادی از سپاه شام در همان آغاز جنگ، مثل برگ های خزان زده روی خاك باریدند.

لشكریان شام كه از جنگ جز گرفتن زر و سیم از معاویه و به دست آوردن غنایم جنگی هیچ نیت دیگری در دل نداشتند، وقتی كه مرگ را در چند قدمی خود دیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و رو به لشكرگاه خویش نهادند. معاویه وقتی شنید كه لشكرش به دست قیس شكست خورده و عقب نشسته است، به شدت خشمگین و نگران شد. پیروزی قیس بر سپاه پوشالی شام، بر او خیلی



[ صفحه 37]



گران آمد. با خودش گفت: «آه ای قیس بن سعد! گمان می كنی كه می توانی شكستم دهی؟ آخر تو را هم می خرم؛ همان گونه كه عبیدالله بن عباس را بنده ی زرخرید خود كردم. می دانم كه تو هم عاقبت فریب مال و ثروت و مقام و جاه را می خوری. تو را هم عاقبت با كیسه های زر و سیم و وعده های وسوسه آمیز خواهم فریفت. وقتی كه وعده ی كاخی با كنیزكان خوبرو و سیم و زر به تو بدهم، چنان فریب می خوری كه در تصورت هم نگنجد. هر چند كه ممكن است بهای تو اندكی بیش تر از بهای عبیدالله بن عباس باشد، ولی عاقبت تو هم رام و غلام من می شوی! آن روز را به زودی زود خواهم دید كه با حقارت تمام، سر تعظیم در برابرم فرود می آوری!»

معاویه با این خیال و وهم كودكانه، فرستاده ای را به سوی او روانه كرد. قیس مشغول رسیدگی به وضع لشكرش بود كه فرستاده ی معاویه از شام آمد. با قیس خلوت كرد و پیغام خود را به او داد.قیس لحظه ای ساكت با نگاهی مرموز، در چهره ی فرستاده معاویه خیره ماند. سپس پوزخندی زد و با تمسخر به او گفت: «وقتی به نزد امیرت بازگشتی، از زبان من به او بگو كه: ای فرزند راستین ابوسفیان! سوگند به خداوند كه هرگز بین من و تو دیداری نخواهد بود و مرا ملاقات نخواهی كرد؛ مگر آن كه بین من و تو، خنجر و شمشیر باشد!»

معاویه چون پاسخ محكم قیس را از زبان فرستاده ی خود شنید، آتش خشم و انتقام در دلش شعله ور شد و دانست كه دیگر امیدی برای فریفتن قیس نیست. با خشم در كاخش قدم زد. آن قدر از این سو به آن سو رفت، تا خسته شد. خشمگین نشست و نامه ای برای او نوشت. معاویه ی كوردل می پنداشت كه این نامه، ترس و بیم و وحشت دردل قیس خواهد انداخت و او را بر سر عقل خواهد آورد. نامه را چنین نوشت:

«ای جهود، پسر جهود! دلت را به بیهوده خوش می كنی! با چنین حرف های جسورانه ای، زندگانی خود را تباه می سازی و خود را به كام مرگ و نیستی می اندازی! آن هم در راه و كاری كه هیچ سود و زیانی برایت ندارد. اگر آن كه تو



[ صفحه 38]



دوستش داری و به پیروی اش امید داری، پیروز شود، مطمئن باش كه تو را به دست فراموشی خواهد سپرد و از فرماندهی بركنارت خواهد كرد. تو چند روزی بیش، فرمانده نیستی! اگر آن كه دشمنش می داری و بر شكستش امیدواری، پیروز، شود اگر زندگانی خود را تا آن زمان از كف نداده باشی، خوار و در مصیبت اسیری گرفتار می شوی!

قیس وقتی نامه ی سراسر توهین آمیز معاویه را خواند، خشمگین شد و پاسخ نامه ی او را چنین داد:

«ای بت پرست، پسر بت پرست! تو و پدرت از روی ناچاری و اجبار اسلام را پذیرفتید. البته پس از آن كه سال های سال از اسلام و پیامبر بد گفتید! معاویه! تو از قدیم مسلمان نبوده ای و به تازگی هم منافق و مشرك نشده ای؛ تو با خدا و رسولش همیشه دشمنی داشته ای و داری! چنان نادانی كه می پنداری می توانی به جنگ خداوند برخیزی! تو همواره جزو گروه منافقان و مشركان بوده ای، هستی و خواهی بود؛ زیرا پیامبر، تو، پدر تو و برادرت را هفت بار لعن ونفرین كرد و شما سه تن، جاودانه در گمراهی به سر خواهید برد. این كه پدر مرا به بدی یاد كرده ای و او را جهود و مرا جهودزاده نامیده ای، حرفی احمقانه بیش نیست. تو خودت خوب می دانی و مردم نیز می دانند كه من و پدرم، دشمن دینی بودیم كه از آن بیرون آمدیم و دینی را كه بدان ایمان آورده ایم، یاری كرده ایم!

معاویه چون نامه ی قیس را خواند، از شدت خشم برافروخت و جانش از آتش خشم سوخت. خواست نامه ی دیگری هم برای قیس بنویسد؛ نامه ای بدتر و توهین آمیزتر از نامه ی پیشین. اما عمروعاص حیله گر به او گفت: «برای چه خودت را خسته و درمانده كرده ای؟ اگر نامه ی دیگری برایش بفرستی، در پاسخت سخن های بدتر و زشت تر از این نامه اش خواهد نوشت. پس بهتر است كه او را رها كنی و راحتش بگذاری و در انتظار فرصتی مناسب بمانی. وقتی كه به پیروزی رسیدی و بر خر مراد سوار شدی، او به ناچار مثل دشمنان سرسخت دیگرت، از تو پیروی خواهد كرد. آن وقت می توانی و اختیار داری كه هر گونه میلت كشید، با



[ صفحه 39]



او رفتار كنی! با هر كسی باید از راهش رفتار كنی و او را به سوی خود بكشی. یكی را با وعده و وعید به جاه و مقام؛ یكی را با سیم و زر و كاخ؛ بعضی را هم با زور و شمشیر و خنجر. اگر با هیچ یك از این راه ها به راه نیامدند، باید جانشان را بگیری و خودت را از شرشان آسوده سازی!»



[ صفحه 43]




[1] برادر عبدالله بن عباس كه از سوي امام حسن (عليه السلام) والي بصره بود.